اشعاری در مصیبت حضرت رقیه (س) (ویژه شهادت حضرت رقیه س)
بابا بنگر رویِ به هم ریخته ام را
وا کن گره يِ موی به هم ریخته ام را
دیگر رمقي نيست به رویت بگشایم
چشم تر ِ كم سویِ به هم ریخته ام را
من فاطمه ی شام شدم خُرده نگیری
لرزیدنِ بازوی به هم ریخته ام را
از مو که مرا بین هوا زَجر نگه داشت
دیدند تكاپويِ به هم ریخته ام را
آرام کن عمّه تو پس از حرفِ کنیزی
این خواهر ِکم روی به هم ریخته ام را
هر تکه ای از زيور ِ من دستِ کسی رفت
پیدا کن اَلَنگوی به هم ریخته ام را
در شام ِ غریبانِ من آرام بشوئید
خونابه ی پهلوی به هم ریخته ام را
زيبايي دختر يكي اش مويِ بلند است
صد حيف كه گيسويِ به هم ريخته ام را...
رفتی سفر اصلا نگفتی دختر تو
دق می کند بعد از تو و آب آور تو
پای برهنه سر برهنه روی ناقه
منزل به منزل من به دنبال سر تو...
بابای از گل بهترم دیدی چگونه
سیلی زدند بر دخترت در محضر تو
پا میشوم من دست بر دیوار دارم
حالا شدم دیگر شبیه مادر تو
دیدی برای شست و شوی زخم هایم
جانش به لب می آید هرشب خواهر تو
یادم نرفته هرکسی همراه خود داشت
بر روی نی یا دشنه ای بال و پر تو
اصلا نپرس ازمن چه کردم معجرم را
من هم نمی پرسم دگر از حنجر تو
با خنده های ساربان یادم می آید
خیر تو.... انگشت تو و انگشتر تو
حلقه زدند نامحرمان دور و بر من
هجده سر بر روی نی دور و بر تو
از کربلا تا کوفه و از کوفه تا شام
شرمنده ام بابا شدم دردسر تو
مرا دشمن به قصد کُشت می زد
به جسم کوچک من مُشت می زد
هرآن گه پایم از ره خسته می شد
مرا با نیزه ای از پُشت می زد
توئی ماه من و من چون ستاره
غمم گشته پدرجان بی شماره
اگر روی کبودم را تو دیدی
مکن دیگر نظر بر گوش پاره
بیا بشنو پدرجان صحبتم را
غم تو بُرده از کف طاقتم را
دو چشم خویش را یک لحظه وا کن
ببین سیلی چه کرده صورتم را
و را آورده ام این جا که مهمان خودم باشی
شب آخر روی زلف پریشان خودم باشی
من از تاریکی شب های این ویرانه می ترسم
تو را آورده ام خورشید تابان خودم باشی
فراقت گر چه نابینام کرده، باز می ارزد
که یوسف باشی و در راه کنعان خودم باشی
پدر نزدیک بود امشب کنیز خانه ای باشم
به تو حق می دهم پاره گریبان خودم باشی
اگر چه عمه دلتنگ است اما عمه هم راضی ست
که تو این چند ساعت را به دامان خودم باشی
ازین پنجاه سال تو سه سالش قسمت ما شد
یک امشب را نمی خواهی پدر جان خودم باشی
سرت افتاد و دستی از محاسن ها بلندت کرد
بیا خب میهمان کنج ویران خودم باشی
سرت را وقت قرآن خواندنت بر طشت کوبیدند
تو باید بعد ازین قاری قرآن خودم باشی
کنار تو که از انگشتر و خلخال صحبت کرد؟!
فقط می خواستم امشب پریشان خودم باشی
اگر چه این لبی که ریخته بوسیدنش سخت است
تقلّا می کنم یک بوسه مهمان خودم باشی
یا سواره می رسید بال و پرم را می گرفت
یا پیاده می رسید دور و برم را می گرفت
سوزش موی سرم بابا طبیعی گشته است
میرسید از پشت سر موی سرم را می گرفت
از سر لج بازی اش... تا گریه ام در آورد
-یادگاری عمویم - چادرم را می گرفت
محض سوغاتی برای دخترش با یک تشر
هم النگوها و هم انگشترم را می گرفت
قدر نمی آورد ز گوشم گوشواره ، می کشید
آنقدر که خون تمام معجرم را می گرفت
آن لگدهایی که میزد می نشست برصورت
قدرت بینایی چشم ترم را می گرفت
آیینه ، آمدی سحری در خرابه ام
خیلی شبیه روی تو شد روی من پدر
تو در تنور رفتی و موی تو کم شده
در بین شعله سوخته گیسوی من پدر
هنگام پبشواز سر تو به این سرا
من فکر یک عصا نکنم می خورم زمین
پایم شکسته است و کمی راه می روم
تکیه به بچه ها نکنم می خورم زمین
از بس دویده ام به بیابان به روی خار
پای سراسر آبله ام را نگاه کن
زنجیر ها به بازوی من جا گذاشتند
زخم سیاه سلسله ام را نگاه کن
دور و برم تصدق این شهر ریخته
در شام نان خشک زیاد است ای پدر
سنگین شده دو گوش من و صورتم کبود
دردآور است سیلی یک مست ای پدر
از سرفه های زخمی من خسته می شوند
اهل خرابه هر که نشیند کنار من
خیلی دلم شکست که با خنده دختری
آویخت توی گوش خودش گوشوار من
در مجلس یزید به خود لطمه می زدم
انگار روی صورتم آب مذاب ریخت
وقتی به طشت چوب به روی لب تو زد
وقتی که کاسه کاسه به رویت شراب ریخت
شاعر : رضا رسول زاده